♥عشق یک طرفه♥
مشت بکمرم خورد برگشتم ديدم نيوشا داره مي خنده بعدش منم باخنده گفتم که چي بشه،ولي اون
همش ميخنديد منم بشوخي يهويي مشت آرومي زدم به دستش که خيلي دردش گرفت.نشست و
بخودش مي پيچيد به خودم گفتم خاک توسرت يابوعلفي اخه چرا اينکارو کردي.نشستم کنارش
روزمين کنارديوار دستاشو گرفتم يه حسي بهم دست داد که تو تمام عمرم احساس نکرده بودم و
نميکنم ،کم مونده بود قلبم واسته.گفتم چي شد؟ مي ترسيدم که گريه کنه ولي سرشو بلند
کردوباخنده گفت خيلي خنگي تاحالا هيچ فشي اينقدر خوشحالم نکرده بود.بالحن قشنگي گفت
انتقام اينو ميگيرم.مي خواستم بگم تو جونمو بگيرولي نشد.همون شب نشسته بود بادوستاش
ما(پسرا) هم رفتيم با اونا(دخترا)نشستيم منو که ديد آستينشو زد بالا وگفت ببين چيکار کردي
دستس کبود شده بود، منم گفتم ببخشيد ولي آروم زدم گفت مراقب خودت باش خندم گرفت.
بعد يکي يه موضوع انداخت وسط درموردش حرف زديم وسطا ميديدم همش بهم نگاه مي کنه.
تا اينکه منم رومو کردم طرفش ونگامو روش قفل کردم.بعده يکم نگاه کردن خنديدوبلند شد واومد
طرفم منم فهميدم ميخواد انتقام بگيره پاشدموراه افتادم سر کوچه که اون منو گرفت و نزاشت برم
گفت وقته انتقامه که من خندم گرفت اونم خنديد گفتم راه نداره ببخشي؟يکم فکر کردو گفت چرا
.گفتم چي گفت بايد هرچي مي گم گوش کني خلاصه قبول کردم.يکبار که اومدم کوچه بهم
گفت برام آيس پک بخر که منم يکي واس اون خريدم يکي واس خودم.رفته رفته بيشتروابسته
میشدم طوري که يه روز نمي ديدمش بد اخلاق بودم حتي ديگه پدرو مادرمم فهميده بودن دوسش
دارم ولي بروشون نمي آوردن. اما مي خواستن يجوري از سرم بندازنش اما نمي شد ديگه کار
از کار گذشته بود من يه دل نه صد دل عاشقش شده بودم اما چرخ روزگار به نفعم
نچرخيد، هرساعت که مي گذشت علاقم شديد تر و اون سرد تر مي شد.وحتي يه بار ازش
عکس قشنگي گرفتم تو عکس دستشو کرده بود تو موهاي فرش که خيلي نايس بودن.يبارم هم ديگرو
بغل کرديم اونايي که عشقشونو بغل کردن مي دونن من چي ميگم.حاضرم هرکاري کنم تا
برگردم
به اون موقع.بااين حال من بازم نگفته بودم چقدر دوسش دارم.ميدونيد چرا؟ ترسيدم، ترسيدم بگم
اونم منو به بازي بگيره آخه همه خاطر خواهاشو با ماشيناي مدل بالا رد مي کرد اون وقت مياد
با مني که تکليفم با خودم معلوم نبود دوست بشه؟درضمن اگه اونم بهم علاقه داشت تا حالا
خودش پيشنهاد مي داد.بخاطر همينا من سعي کردم فراموشش کنم هر روز زود تر از اينکه بيان
کوچه من تو اون گرماي تابستاني مي رفتم گيم نت Game over با بچها شرطي کانتر بازي
مي کردم سرم اونقدر گرم مي شد که مي ديدم 7ساعت گذشت وقتي برمي گشتم مي ديدم
همه رفتن.يه ماه برايم چنين گذشت. تو گيم نت بايکي خيلي اياق شدم(صميمي شدم)6سال ازم بزرگ
بود اون رفيق پسر عمم بود خيلي پولدار نشون مي داد اسمش پويان بود يه بار باbenz مي اومد
يه باربا BMW ازون آدماي شر بود دختر نزاشته بود بمونه تو شهر. يه روز رفتني ساناز(
يکي
از دختراي کوچه که يه نسبتي ام باهام داره) از پشت صدام کرد وقتي برگشتم نيوشارو ديدم
که باهاش بود ساناز بهش گفت اينم مازيارتون نيوشا گفت چرا ديگه نمياي کوچه؟گفتم از بچه هاش
بدم مياد البته نه از شماها(دخترا) بعدش رفتم.تو راه همش توفکر اين بودم که يعني اونم دوسم
داره که اين سوالو ازم پرسيد؟ چند هفته اي بود ذهنم مشغول شده بود تا اينکه تصميم گرفتم برم
کوچه وهمه چيزو بهش بگم. وقتي بعد يه ماه رفتم کوچه ديدم نيوشا باگوشيش ور ميره زياد
توجه نکرد بهم.فهميدم smsبازي مي کنه ديگه حالم واقعا خراب شد رفتم خونه تو اتاقم رو
تخت
دراز کشيدم تنها تر از هر موقع بودم.روياهام آتيش گرفت چشام سياهي ميرفت دلم داشت
میترکيد که يکدفعه چشام پر شد وآروم آروم اشکام سرازير شد کسي که يک عمر،به اميد رسيدن
بهش زندگي مي کردم داشت ازدستم مي رفتو کاري نمي تونستم بکنم ديگه گفتم هر طور که باشه
بايد فراموشش کنم ديگه حتي بهش نگاهم نمي کردم تا اينکه از اون کوچه رفتيم 3سال بود
میشناختمش اما1سالي مي شد خبري ازش نداشتم.تااينکه يک روز يکي از بچها بهم زنگ زد
وگفت نيوشا ازدواج کرده ديگه رفتم اتاقم واونقدر گريه کردم که مامانم بالشمو شست بعداون
نگامو به هيچ دختري ننداختم ازهمشون بدم اومد ضربه ي بزرگي خوردم تقصيره خودم بود.
بعدها بهم چندتا پيشنهاد دوستي شد ولي من فهميدم بعضی دخترا ارزش دوست داشتنو ندارن،
راستی شوهرشم پويانه، ببخشيد اگه نمي تونم فراموشت کنم، ببخشيد اگه چشمات همه ي دنيام بود،
ببخشید اگه جمله ي دوست دارم يه اقده شد برام.ولي آرزو ميکنم که خوشبختي رو تو زندگيت احساس کني. . .